سیلوم حاجی

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:13 ] [ مهرنوش ]

[ ]

عاشق واقعی

...امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام
شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست.
شاهزاده گفت:عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی کند.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:7 ] [ مهرنوش ]

[ ]

شرم حضور

در بصره امیری بود که روزی در باغ خود ، چشمش به زن باغبان افتاد.آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.امیر،باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت:برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت:همه درها را بستم غیر از یک در که نمیشود بست.
امیر گفت:آن در کدام است؟ زن گفت:دری که میان تو و پروردگار توست و با هیچ تلاشی بسته نمی شود.
امیر وقتی این سخن را شنید،استغفار کرد و به توبه و انابه پرداخت

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:7 ] [ مهرنوش ]

[ ]

وجدان گنجشک

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و بر می گشت!
پرسیدن:چه می کنی؟
گفت:در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش میریزم...
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می پرسد:زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی
پاسخ می دهم: هر آنچه از من برآید.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:7 ] [ مهرنوش ]

[ ]

امتحان سخت فلسفه

یه روز یه استاد فلسفه میاد سسر کلاس و به دانشجوهاش میگه:
امروزمی خوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا دادمو خوب یاد گرفتین یا نه!...
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس    و به دانشجوها میگه:
با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود ندارد؟!
دانشجو ها به هم نگاه کردند و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه...
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...
روزی که نمره ها اعلام شده بود،بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود.
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود:
کدوم صندلی؟

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:6 ] [ مهرنوش ]

[ ]

باد

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگردی سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتندقدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش  با تعجب از او پرسید:بعد از آنکه من باسیی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی  حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟
دیگری لبخندی  زد و گفت : وقتی کسی مارا آزار میدهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش    آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:6 ] [ مهرنوش ]

[ ]

اسحق میمیرد

خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت.همه محسور گفته هایش میشدند.
همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیر های خاخام مخالفت می کردو اشتباهات او را به یادش می آورد،بقیه از اسحاق به خشم می آمدند اما کاری از دستشان بر نمی آمد.روزی اسحاق در گذشت.در مراسم خاک سپاری مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.یکی گفت:چرا اینقدر ناراحتید؟او که همیشه از شما انتقاد می کرد.
خاخام پاسخ داد:
من برای دوستی که اینک در بهشت است ناراحت نیستم، برای خودم ناراحتم.وقتی همه به من احترام می گذاشتند،او بامن مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم.حالا رفته شاید از رشد باز بمانم.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:4 ] [ مهرنوش ]

[ ]

ممکن است

کشاورزی بود که تنها یه اسب و پسرش را داشت.روزی اسبش فرار کرد .
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممکن است.
روز بعد اسبش بادو اسب دیگر برگشت.همسایه ها به او گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:ممکن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها به او گفتند:چه اتفاق ناگواری
او پاسخ داد : ممکن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سرباز گیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او پاسخ داد ممکن است.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 19:3 ] [ مهرنوش ]

[ ]

جراح و تعمیر کار

روزیجراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:من تمام اجزا ماشین را به خوبی میشناسم  و موتور و قلب آن را کامل باز میکنم و تعمیر می کنم!در حقیقت من آن را زنده می کنم.حال چطور در آمد سالانه ی شما یک صدم در آمد من نیست؟
جراح نگاهی به تعمیر کار انداخت و گقت:اگر می خواهی در آمدت صد برابر من شود . این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی.

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 18:54 ] [ مهرنوش ]

[ ]

وقتی دخترا برن جبهه!

 

مریم اون دشمن رو تير بارون كن

- نه حيفه خوشكله دلم نمياد بكشمش ؛ نميخوام

سارا اون پسره رو بمبارون كن

- نه شبيه بی افمه نميتونم بكشمش

مهسا تفنگ ها رو پر كن

- باشه ؛ يه لحظه وايسا موهامو ببندم

نيلو خشاب ها رو بيار

- وای يه سوسک داره رو خشابا را ميره

شبنم اون پسره رو بكش

- وای نه نميتونم خون ببينم

سوسن هفتيرا رو پر كن

- اه ديدين چی شد ناخنم شكست

مهناز فردا باید بریم خط مقدم!

- واااای نه! چی بپوشم؟

:)))

[ سه شنبه 10 تير 1393برچسب:,

] [ 18:42 ] [ مهرنوش ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد